نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو يک ورزش تکراري است بدون هيچ اثر اخلاقي و اصلاح عملي و حتي نتيجه بهداشتي ! که صبح و ظهر و شب انجام مي دهي اما نه معاني الفاظ و ارکانش را مي داني و نه فلسفه حقيقي و هدف اساسي اش را مي فهمي. تمام نتيجه کار تو و آثار نماز تو اين است که پشت تو قوز درآورد و پيشاني صافت پينه بست و فرق من بي نماز با تو نمازگزار فقط اين است که من اين دو علامت تقوي را ندارم!

تو مي گويي نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسي با مخاطبي مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه مي گويد؟ فقط تمام کوشش اش اين باشد که با دقت و وسواس مضجکي الفاظ و حروف را از مخارج اصلي اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن ص را س تلفظ کند حرف زدنش غلط مي شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهايي مي زند و به مخاطبش چه مي گويد غلط نمي شود!

اگر کسي روزي پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشريفات دقيق و حساس پيش شما بيايد و با حالتي ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاري چيزي را از شما بخواهد و ببينيد که با وسواس عجيبي و خواهش هميشگي خود را تلفظ مي کند اما خودش نمي فهمد که چه درخواستي از شما دارد چه حالتي به شما دست مي دهد؟ شما به او چه مي دهيد؟ و وقتي متوجه شديد که اين کار برايش يک عادت شده و يا بعنوان وظيفه يا ترس از شما هم انجام مي دهد ديگر چه مي کنيد؟ گوشتان را پنبه نمي کنيد؟

اگر خدا از آدم خيلي بي شعور و بلکه آدمي که مايه مخصوص ضد شعور دارد بدش بيايد همان رکعت اول اولين نمازش با يک لگد پشت به قبله از درگاه خود بيرونش مي اندازد و پرتش مي کند توي بدترين جاهاي جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپايان زبان بسته ي نجيب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوي بهشت آخرت در دوزخ دنيا زندگي کند و در لهيب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهايش مي کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خويش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب يک عمر حرکت و طي طريق در اين مذهب دوري به همان نقطه اي رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبيند که چه مي کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه مي سازد! و اين است بنده مومن آنچه عفت و تقوي مي گويند.

کجايي پدر مومن من... مادر مقدس من... واي بر شما نمازگزاراني که سخت غافليد و از نماز نيز. در خيالتان  خداي آسمان را نماز مي بريد و در عمل بت هاي قرن را. خداوندان زمين را...

بت هايي را که ديگر مجسمه هاي ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهيم و سرزمين محمد نيستند...

« دکتر علي شريعتي »


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:15 | |







 

 

 دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.
در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت
.

 

 دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.
روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.
دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.
دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.
زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟
پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.
مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من نگهداريد؟
پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش يک ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟
مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از کجا پيدا کردي؟ کودک جواب داد: از بطري روي کتاب خانه پيدايش کردم.
پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گريه مي کنيد؟
کاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود
:: معناي خوشبختي اين است که در دنيا کسي هست که بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 20:17 | |







سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

 

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد
 

[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 14:13 | |







يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من

هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه

جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه

چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا

خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.

فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش

نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟

من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و

زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه

مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند

كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.

من هم خيلي تنهام».

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی

خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که

نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ....

 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 13:38 | |







سركلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي كرد.

به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهي به اين مساله نمي كرد.

آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم.بهم گفت: "متشكرم"

مي خوام بهش بگم، مي خوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمي دونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مي كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش.

نمي خواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم.

تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه.

بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت : "متشكرم "

مي خوام بهش بگم، مي خوام كه بدونه، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمي دونم .

يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره.

مي خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد، و من اينو مي دونستم، قبل از اينكه كسي خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي، و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي، متشكرم

مي خوام بهش بگم ، مي خوام كه بدونه، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم.

نشستم روي صندلي، صندلي ساقدوش، توي كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد.

با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من مي خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت " تو اومدي؟ متشكرم"

ميخوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم.

سالهاي خيلي زيادي گذشت. به تابوتي نگاه ميكنم که دختري كه من رو داداشي خودش مي دونست توي اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو مي خونه، دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست كه اون نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود. آرزو مي كردم كه عشقش براي من باشه.

اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو مي دونستم.

من مي خواستم بهش بگم، مي خواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه.

من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره."

اي كاش اين كار رو كرده بودم ... 

 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 14:5 | |







ديروز همسايه ام از گرسنگي مرد ، در عزايش گوسفندها سربريدند

( شريعتي )


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 13:49 | |







پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم. سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس مي کرديم.


مي دونستيم بچه دار نمي شيم. ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از ماست. اولاش نمي خواستيم بدونيم. با خودمون مي گفتيم، عشقمون واسه يه زندگي رويايي کافيه. بچه مي خوايم چي کار؟ اما در واقع خودمونو گول مي زديم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بوديم.

تا اينکه يه روز؛ علي نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چي کار مي کني؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خيلي سريع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روي همه چي خط سياه بکشم.

علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد.

گفتم: تو چي؟ گفت: من؟

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چي کار مي کني؟

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داري؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هيچي عوض نمي کنم.

با لبخندي که رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم: پس فردا مي ريم آزمايشگاه.

گفت: موافقم، فردا مي ريم.

و رفتيم ... نمي دونم چرا اما دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. اگه واقعا عيب از من بود چي؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا ديگه فرصت فکر کردن به اين حرفارو به خودم ندم...

طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمايش داديم تا اينکه بهمون گفتن جواب تا يک هفته ديگه حاضره...

يه هفته واسمون قد صد سال طول کشيد... اضطرابو مي شد خيليآسون تو چهره هردومون ديد.

با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم که جواب ازمايش واسه هيچ کدوممون مهم نيس.

بالاخره اون روز رسيد. علي مثل هميشه رفت سر کار و من خودم بايد جواب آزمايشو مي گرفتم... دستام مثل بيد مي لرزيد. داخل آزمايشگاه شدم...

علي که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسيد جوابو گرفتي؟

که منم زدم زير گريه. فهميد که مشکل از منه. اما نمي دونم که تغيير چهره اش از ناراحتي بود يا از خوشحالي ...

روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد.

تا اينکه يه روز که ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علي، تو چته؟ چرا اين جوري مي کني؟

اونم عقده شو خالي کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چيه؟! من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري...

گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني. پس چي شد؟

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان مي بينم نمي تونم. نمي کشم...

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علي ديگه با هم حرفي نزديم تا اينکه علي احضاريه آورد برام و گفت مي خوام طلاقت بدم يا زن بگيرم!

نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراين از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

دلم شکست. نمي تونستم باور کنم کسي که يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چي پا زده.

ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمايش هنوز توي جيب مانتوام بود. درش آوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...

توي نامه نوشته بودم:

علي جان، سلام

اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي. چون اگه اين کارو نکني خودم ازت جدا مي شم.

مي دوني که مي تونم. دادگاه اين حقو به من مي ده که از مردي که بچه دار نمي شه جدا شم. وقتي جواب آزمايشارو گرفتم و ديدم که عيب از توئه باور کن اون قدر برام بي اهميت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه!!!!!!!!


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 13:30 | |







  face2face_72@yahoo.com 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 10:57 | |







مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود

 

سفارش دهد تا برايش پست شود.

 

وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه

 

مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : « دختر خوب ، چرا گريه مي کني؟

 

دختر در حالي که گريه مي کرد گفت: « مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75

 

 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود.» مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا من براي تو يک

 

 شاخه رز قشنگ مي خرم.

 

وقتي از گلفروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟

 

دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.

 

مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

 

مرد دلش گرفت ،طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد

 

 تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:46 | |







زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار

 

دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

گفت:دوستات کوشن؟

گفتم: همشون گذاشتن رفتن

گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن!

گفتم:اشتباه کردم

گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی

گفتم:نه

گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟

گفتم:بودم

 

گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟

گفتم:بردم، همین الان بردم

گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی

گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم)

-سرمو اینداختم پایین-گفتم:آره

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش

گفتی:ببخشم؟

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری

گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم

گفتم:فقط شرمندتم

گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟

گفتم:آخه تنهام

گفتی:پس من چی رفیق؟

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم

گفتم دوست دارم…

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی

یک کلام،خدا تو بهترینی


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:39 | |







میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ت میکرد بهت چی گفت؟

جایی که میری مردمی داره که میشکننت، نکنه غصه بخوری

من همه جا باهاتمـ، تو تنها نیستی، تو کوله بارت عشق میـــــــزارم...

که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه،

و مرگ که بدونــی برمیگردی پیشم..

و تنها خداست كه مي ماند

 

می خواستم بمانم

رفتم

می خواستم بروم

ماندم

نه رفتن مهم بود و نه ماندن

مهم

من بودم


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:29 | |







 
 

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد
ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونيكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
براي فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازي عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نميكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم
دوسـت ندارم چشماي مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تير خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواين التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

ــ

ـ


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:27 | |







خدايا کفرنمي گويم

پريشانم

چه مي خواهي توازجانم؟

مرابي آنکه خودخواهم اسيرزندگي کردي

خداوندا

اگرروزي ز عرش خود به زير آيي

لباس فقرپوشي

غرورت را براي تکه ناني

به زيرپاي نامردان بياندازي

و شب آهسته و خسته

به سوي خانه بازآيي

زمين و آسمان راکفرمي گويي

نمي گويي؟

خداوندا

اگردرروزگرماخيزتابستان

تنت برسايه ديواربگشايي

لبت برکاسه مسي قيراندودبگذاري

وقدري آن طرفتر

عمارت هاي مرمرين بيني

واعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو درروان باشد

زمين و آسمان را کفر مي گويي

نمي گويي؟

خداوندا

اگرروزي بشرگردي

ز حال بندگانت با خبرگردي

پشيمان مي شوي ازقصه ي خلقت

ازاين بودن از اين بدعت

خداوندا تو مسئولي

خداوندا تو مي داني که انسان بودن و ماندن

دراين دنيا چه دشواراست

چه رنجي مي کشد آنکس که انسان و

 ازاحساس سرشاراست......


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 18:7 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:55 | |







قفسه سينه که ديدي؟! اگه نديدي ايندفعه دقت کن ، آخه اين قفسه سينه يه
حکمتي داره.خدا وقتي آدم رو آفريد،سينش قفسه نداشت.يه پوست نازک
بود رو دلش. يه روز آدم عاشق دريا شد.اونقدر که با تموم وجودش
خواست تنها چيز با ارزشي که داره بده به دريا...
پوست سينشو دريد و قلبش رو کند و انداخت تو دريا. موجي اومد و نه
دلي موند و نه آدمي.خدا...... خدا دل آدم رو از دريا گرفت و دوباره
گذاشت تو سينش.آدم دوباره آدم شد.ولي......امان از دست اين آدم.دو روز
بعد،آدم عاشق جنگل شد.دوباره پوست نازک تنش رو جر داد و دلش رو
 پرت کرد ميون جنگل.......باز نه دلي موند و نه آدمي
خدا ديگه کم کم داشت عصباني مي شد.يه بار ديگه دل آدم رو برداشت و
گذاشت سرجاش تو سينش.اما......اما مگه اين آدم،آدم مي شد؟؟!!!!اين
بار سرش رو که بالا کرد، يه دل که داش هيچي،با صد دلي که نداشت
 عاشق آسمون شد........... همه اخم و تخم خدا يادش رفت و دوباره
پوست سينشو جر داد و دلش رو پرت کرد ميون آسمون...دل آدم مثل يه
 سيب سرخ قل خورد و قل خورد تا افتاد تو دامن خدا. نه ديگه..........خدا
 گفت..........اين دل ديگه واسه آدم دل نميشه.....آدم دراز به دراز،، چشم
 به آسمون، رو زمين افتاده بود. خدا اينبار که دل رو گذاشت
سرجاش،بس که از دست آدم ناراحت بود،يه قفس کشيد که
 ديگه...آها .....ديگه.....بسه...... آدم که به خودش اومد،ديد اي دل
 غافل........ چقدر نفس کشيدن براش سخت شده.....چقدر اون پوست
 لطيف رو سينش سفت شده...دست کشيد رو سينشو وقتي فهميد چي شده
 يه آهي کشيد.....يه آهي کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست
شد...
بعد هي آدم گريه کرد،آسمون گريه کرد...روزها و روزها گذشت....آدم با اون قفس سنگين_ خسته و تنها_ رو زمين سفت خدا_ قدم ميزد،اشک مي ريخت. آدم بيچاره، دونه دونه اشکاشو که مي ريخت رو زمين و شکل مرواريد مي شد رو برميداشت و پرت ميکرد طرف خدا تو آسمون تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفس رو برداره....اينطوري بود که آسمون پر از ستاره شد... ولي خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه يه شب آدم تصميم خودش رو گرفت...به چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد.ديد خدا زير پوستش يه ميله هاي محکمي گذاشته.....دلشو ديد که طفلي مثه يه گنجشک اون زير ميزد و تالاپ تولوپ ميکرد.... انگشتاشو کرد زير همون ميله اي که درست رو سينش بود و با همه زوري که داشت اونو کند. آآآآآآخ خ خ..........اونقدر دردش اومد که ديگه هيچي نفهميد و پخش زمين شد
خدا از اون بالا همه چيزم نگاه کرد و دلش واسه آدم سوخت و استخونو برداشت و ماليد به آسمون و جنگل و دريا. يهو همون تيکه استخون رو هوا چرخيد و چرخيد_ رقصيد و رقصيد _...آسمون رعد و برق زد.....دريا پر شد از موج و توفان......درختاي جنگل شروع کردن به رقصيدن..... همون تيکه استخون، يواش يواش شکل گرفت و شد يه فرشته.....يه فرشته با چشاي سياه مثل شب آسمون.
اومد جلو و دست کشيد رو چشاي بسته آدم.... آدم که چشاشو وا کرد ، اولش هيچي نفهميد.هي چشاشو ماليد و ماليد و هي نگاه کرد.....فرشته رو که ديد.....با همون يه دلي که نداشت، نه، با صد تا دلي هم که نداشت عاشق فرشته شد.... همون قد که عاشق آسمون و جنگل و دريا شده بود.....نه.... خيلي بيشتر...
پا شد و فرشته رو نگاه کرد.دستش رو برد گذاشت رو دلش، همونجا که استخون رو کنده بود.خواست دلشو در بياره و بده به فرشته ، ولي دل آدم که از بين اون ميله ها در نمي اومد........بايد دو سه تا ديگه از اونها رو هم ميکند. تا دستشو برد زير استخون قفسه سينش، فرشته يواش يواش اومد جلو.....دستاشو باز کرد و آدم رو بغل کرد..
سينش رو چسبوند به سينه آدم........خدا از اون بالا فقط نگاه کرد، با يه لبخند رو لباش... آدم فرشته رو بغل کرد..دل آدم يواش يواش نصف شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم.فرشته سرش رو آورد بالا و تو چشاي آدم نگاه کرد...آدم با چشاش مي خنديد...... فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست..
آدم يواشکي به آسمون نگاه کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.... اونجا بود که براي اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.... خدا پرده آسمون رو کشيد و آدمو با فرشتش تنها گذاشت.....من هم همه آدمها رو بافرشتشون تنها ميذارم..... خوش به حال آدم و فرشتش


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:54 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:48 | |







ارام و بي موج: شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند
کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه
ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟
دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش
عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق
علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند…
! ...


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:33 | |







 


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:30 | |







يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ي ليلا نشست
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي؟
بر صليب عشق دارم کرده اي
خسته ام زين عشق دل خونم مکن
که من مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه دگر نيستم
اي تو و اي ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم
سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره ي صحرا نشد
گفتم عاقل ميشوي اما نشد
سوختم در حسرت گفتن يک يا ربت
غير از ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر ميزني
در دير خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
در درس عشق بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 17:23 | |







پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد.
 اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت.
هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون
 بعد از يک ماه پسرک مرد…
 وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسر گفت
که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد
دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده
 دخترک گريه کرد و گريه کرد تا دق کرد و مرد…
 ميدوني چرا گريه ميکرد؟
چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 13:2 | |







ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...
پشت خط مادرش بود.....

پسر با عصبانيت گفت:چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي.

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم.

پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.

صبح سراغ مادرش رفت.

وقتي داخل

خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت.

ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.....


[+] نوشته شده توسط ℒℴνℯ در 12:52 | |



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد